درباره یک سفر، دو لیوان چای آشغال، و مسافری که شبیه تو بود
«یک سفر، دو لیوان چای آشغال؛ و مسافری که شبیه تو بود» مجموعه داستان کوتاهی از رضا کاظمی (-۱۳۴۹)، نویسنده معاصر ایرانی است. در بخشی از داستان «عزیز کُرده» از این مجموعه میخوانیم: گفت: بزنی میکُشمَت. هرجا بروی ـ باشی برام فرق ندارد ـ نمیکند. پیدات میکنم چاقو را تا دسته... نگذاشتم حرفهاش ـ تهدیدهاش را که بلوف هم نبودند تمام کند، گفتم: بایست عقب، میزنم هزارپارهاَش میکنم، هیچ غلطی ـ گُهی ـ شِکری هم نمیتوانی بخوری ـ بکنی. گفت: گفته باشم، نگویی نامَردی کرد عزیزکُرده، نگفته زد ناکارِمان کرد رفت توو کوه و کمر گور و گم شد ـ کرد خودش را، و مرا ـ خانوادهام را ـ نومزادم را بدبخت بیچاره. گفتم: اوووَه! چه خبرت است؟ ریلِ قطار راه انداختهای با حرفهات ـ چاخانهات؟ میدانستم چاخان نیست ـ نمیکند؛ اما حرفم را نسنجیده پرانده بودم به هواش، او هم روو هوا گرفته کرده بودش خون، ریخته بود توو گوشهاش صورتش همه جای جانَش. سرخ شد. داغ. تا بیاید کاری ـ دست از پا خطایی بکند زدم سازش را، سازش را زدم ـ کوفتم به دیوار سیمانی. نه، کوباندم به ستونِ سیمانیِ میانِ اتاق. شکست. گرومپی ـ دَرَقّی ـ چَرَقّی صدا کرد، کاسهش ترکید. قاچ خورد. تَرَک، برقی تا نزدیکای دستهی ساز رفت؛ شکافت. انگاری ـ شبیه ـ مثلِ هندوانهی سبزوار یا چه میدانم، هندوانهی صَلِّ عَلایِ تُپُل که چاقو بیندازی سرش قِرِچِّ شیرینی بکند؛ تا تَه برود دهان باز کند بخندد بِت. همانطور.