هیچچیز بهاندازۀ صدای زنگ تلفنِ بیگاه، دلشوره به جان آدم نمیاندازد. ساعت هفتوچهلوهشت دقیقۀ صبح، برای خیلیها اصلاً ساعت نامناسبی نیست. خیلیها به محل کارشان رسیدهاند و عدهای هنوز توی تاکسی، مترو یا اتوبوساند؛ ولی این ساعت برای پوران که با کلی کلنجار و سردرد، بالاخره ساعت سهونیم صبح به خواب رفته بود، بیوقت بود و دلهرهآور.
صدای نخراشیدۀ تلفن که بارهاوبارها زنگ خورد، چکشی بود که منظم به مغزش میکوبید و در سرش میپیچید. به خودش لعنت فرستاد که قبلِ خواب، تلفن را از پریز نکشیده است. تلفن همچنان زنگ میخورد و صدایش در سکوت خانه میپیچید. تا به ساعتش نگاه نکرده بود، نمیدانست چه وقتی از صبح است. جای خالی علی را روی تخت حس کرد. منتظر شد فرهاد تلفن را بردارد یا شخص آنطرف خط خودش بیخیال شود و تلفن از صدا بیفتد؛ اما هیچکدام اتفاق نیفتاد. تلوتلوخوران و گیجومنگ خودش را به تلفن رساند تا هرچه زودتر ضربههای چکش قطع شود. گوشی را برداشت و شاید کمی عصبی گفت: «بله؟»
بیحوصله و خوابآلود و مریضگونه، از آنطرف خط صدای نگران و مردد مامان مهری را شنید که گفت: «الو... الو...» و بالاخره دل به دریا زد و گفت: «پوران؟»