خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش میوزید هم، نمیتوانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذرهای کم کند. رد قطرههای عرقی را که از کنار شقیقهاش راه میگرفت، حس میکرد و دلش یک دریای آب خنک میخواست تا شاید کمی یا حتی لحظهای آرام بگیرد. جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را میخواست و خلأیی که هیچ دردی را حس نکند. دردی که ساعتها بود در دستش میپیچید، هر چند لحظه یکبار رخی نشان میداد و باعث میشد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد. باورش نمیشد از صبح تا به حال اینطور زندگیش بالا و پایین بشود.
شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه میشد که خیلی حرفها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد!
این حرفهای محمدحسین بود که در سرش میپیچید؛ نمیتونی از کنار نشانهها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانهها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل میشه!
دلش محمدحسین را میخواست و نمیخواست! تنهایی خودش و دونفرههایشان را!
دلش خیلی چیزها میخواست و نمیخواست! خواندن نشانهها را...!
-قسمتی از متن کتاب-
کتاب خوب و خوش خوانی است.اصولا قلم خانم شکوریان روان و پاک است نوشته ها در عین سادگی و روایت وقایع دور از شان و ادب و حیا نیست و مناسب همه گروههای سنی است.
5
عاااااااااااااااااااااااااااالی
محشره هرچی ازش بگم کم گفتم
واقعا زیباست واقعا
4
گیرا 🧲
سلام و عرض ادب
محتوای گنجانده شده گیرا وجذاب بود
اما انقدر واضح ودر قالب کلام ولغات مطرح شده بود که گاهی دلم میخواست دیگر نخوانم
5
با نخوندن این کتاب تا الان،
بزرگترین ظلم زندگیمو به خودم کردم...