کتاب چقدر دیر بود، چقدر دیر نوشته جیمز کلن است که با ترجمه زهره مهرنیا منتشر شده است. کتاب چقدر دیر بود، چقدر دیر داستان زندگی یک مجرم و دردسرهایش است. درباره کتابچقدر دیر بود، چقدر دیر سامی ۳۸ سالش است و یک مجرم خرده پا است، او در یک سلول بههوش میآید و متوجه میشود جایی را نمیبیند. بهیاد دارد که پیش از درگیری با پلیس، هنوز چشمهایش میدیده و سالم بوده است و پس از کتکهایی که در خیابان از پلیسها خورده، بیهوش شده و حالا در بازداشتگاه است. سامی برای پیدا کردن محبوبش هلن تصمیم میگیرد از زندان فرار کند و خواننده با او و تصمیمهای عجیبش همراه میشود. جیمز کلمن نویسندهای اسکاتلندی است که بهخاطر داستانهای کوتاه، نمایشنامه، رمان و مقالات ادبیاش شهرت زیادی کسب کرده است. این نویسندهٔ پرکار و پرآوازه تا کنون دو جایزهٔ بوکر، جایزهٔ بلک مِموریال، جایزهٔ ادبیات اسکاتلند، جایزهٔ بهترین نویسندهٔ کتاب سال اسکاتلند و نیز جایزهٔ کتاب سال انجمن هنری اسکاتلند را ازآن خود کرده است. مترجم با هنرمندی این کتاب را به زبان محاوره ترجمه کرده است زیرا کتاب اصلی هم به زبان محاوره است. خواندن کتاب چقدر دیر بود، چقدر دیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات مدرن پیشنهاد میکنیم. بخشی از کتاب چقدر دیر بود، چقدر دیر اینجا بود؛ به نردههای زنگزده و کهنهای تکیه داده بود که میخهاش بیرون زده بودن؛ تعدادی از میخها گم شده و بعضیها هم شکسته بودن. دوباره نگاه کرد و دید چیزی که روش نشسته یه باغچهٔ کوچولوی ماریجواناست که پر از علفه. کف پاهاش بهسمت عقب بود. نگاه دقیقی به اونها انداخت؛ یه جفت کتونی کهنه پوشیده بود که اصلاً نمیدونست از کجا اومده بودن، قبلاً این کتونیهای لعنتی رو ندیده بود. حتی بندهای کفش هم بسته نشده بود! کفشهای چرمیش کجا بودن؟ یه شب، دو هفته پیش یه جفت کفش چرمی نو خریده بود و حالا اون لعنتیها گم شدهن، اوه پسر، چی دارم میگم، حتماً یکی اونها رو دودره کرده، عوضی بدبخت چه شانسی آورده. بعد هم اون رو با این کفشها ول کرده. چه معاملهٔ کثیفی. مگه اینکه فکر کرده باشن مُرده، منصفانهست، میشه تصورش کرد، یه آدم احمق و بیچاره خودش رو میخارونه و با خودش فکر میکنه هیچکی اینجا نیست، هیچکی اینجا نیست، پس چرا این کفشها رو با خودم نبرم، این مرد که مُرده، برشون دار، بهتر از اینه که این کفشها اینجا بمونن و حروم بشن، محض رضای خدا، چرا که نه، فقط برشون دار. احتمالاً اون عوضیِ بیهمهچیز من رو حسابی وارسی کرده. شاید. و وقتی دیده این مرد نمرده، کفشها رو با این کفشهای کتونی عوض کرده. لعنتی. سرش رو تکون میده و نگاهی به راه پیشِ رو میندازه؛ مردم، یه سری آدم اونجا بودن، چشمها داشتن نگاه میکردن. امان از این چشمهایی که نگاه میکنن. نور بدی افتاده بود و باید خودش رو بهعنوان سپری مقابل نور قرار میداد. انگار این آدمها شخصیتهایی خدایی بودن و نوری که از بینشون رد میشد هم خدایی بود یا چیزی مثل این. اما این فقط نور خورشید بود که از بالا و پشت سر اونها به شونههاشون میتابید. شاید گردشگر بودن. احتمالاً گردشگر بودن، غریبههایی در این شهر که برای کار و یا تجارتِ گوهشون به اینجا میآن و اینجا موردِتعظیم و تکریم دفتر تبلیغات شهرداری قرار میگیرن و مسئول روابطعمومی بخش تبلیغات ـ که یه خانم خوشگل هم هست ـ اونها رو با اون کتوشلوار شیک و رژ لب قرمز مخملی و یه لبخند ریز راهنمایی میکنه، اون رو اینجا میبینه، اما موظفه چیزی رو پنهان نکنه و از سرِ وظیفه توریستها ـ این آقایون خارجی ـ رو همهجا ببره. پس اونها همهچی رو دیدن، قسمت این بود، این حتماً بخشی از معامله بود؛ وگرنه تمام پولهایی رو که با سختی بهدست آورده بودن اینجا سرمایهگذاری نمیکردن. پسر، این سود و زیانها گاهی لازمه، اگه اهل تجارت باشی میفهمی چی دارم میگم. پس منصفانهست؛ تو نقش خودت رو بازی کن و به اونها لبخند بزن، اونها هم، میدونی، میتونن زندگی رو جور دیگهای برات رقم بزنن که با اینی که هست متفاوت باشی؛ اینی که تو هستی و همهٔ تو رو تشکیل داده، بخشی از یه تمامیت دیگهست و اونها کاملاً این رو میدونن، چون برنامهریزهای یه برنامهٔ تبلیغاتی همهچی رو در این باره بهشون گفتن. همبستگی شهری همینطوریه پسر، میدونی که چی میگم. سامیِ جسور روی پاهاش وایمیسه. بعد خم میشه تا بند کتونیهاش رو ببنده.