«دوالپا» نام داستان بلندی از وحید پاکطینت است. او در پاییز سال ۱۳۴۹، در محلهی باغچهبیدی بهدنیا آمد. رمان «حلقهی کنفی» را تا سال هشتاد و دو تمام کرد. مجموعه قصهی مهمانهای مرده را تا سال هشتاد و پنج نوشت و خندهی شغال را به سال هشتاد و چهار به انجام رساند و کار «مجموعه رمان» یا همان «قاب و نقاب» را به سال هشتاد و پنج ساخت... این اثر، آخرین کتاب پاکطینت است که امسال منتشر شدهاست: ساتن زرشکی و سرمهایِ مُتکّا، بوی قدیمها را میداد. بوی زمستان پنجاهونه. بوی هرپاییزی که مادر مینشست جلوی در باز کمددیواری و لباسهای زمستانیِ فراموش شده را از زیر رختخوابها میکشیدبیرون. بوی تیلههای کوچکشدهی نفتالین که میریخت از لابلاشان. بوی جوشیدن دیگِ رُبّ. که اگر ما هم نمیپختیم، بالاخره همسایهای بود که رو اجاق وسط حیاطش دیگی قلقل کند. تو اتاق سارنگ رو تشک پنبهای دراز کشیدهبودیم. روی زمین. زیر لحافِ چهلتکهی دستدوز. زیر پشم گوسفندهایی که از چریدن بیخیالیشان سالها گذشتهبود. وقتی سارنگ گفت رختخواب عروسی مادرش است، نتوانستم باور نکنم. گفت: فردای شب عروسیش تصمیم میگیره این و بذاره واسه جاهاز من. بیفکر پرسیدم: فرداش؟ نباید حرف را کشمیدادم. شاید ربط داشت به پدرش.