هنری و کیتو هجدهمین رمان آیریس مرداک، نویسنده موفق انگلیسیزبان قرن بیستم است که در سال ۱۹۷۶ منتشر شد. منتقدان این اثر را در ژانر تریلر و جنایی قرار دادهاند زیرا روایتگر جنایات خشونتبار متعدد است و تعلیق و هیجان در آن موج میزند. درباره کتاب هنری و کیتو هنری مارشالسون و کیتو فوربس دوستان دوران کودکی بودند که در حومه انگلیس و در همسایگی هم زندگی میکردند. با شروع این رمان ما این دو را در اوایل دهه سیام زندگیشان میبینم. آنها سالها است که دیگر ملاقاتی با هم نداشتهاند. داستان این دو ابتدا جداگانه روایت میشود اما با پیشرفت رمان داستان ها به هم نزدیک شده و باهم تلاقی پیدا میکنند. هنری پسر خانوادهای ثروتمند است اما هنگام مرگ پدر، برادر بزرگترش همه داراییها را میإرد. هنری به امریکا میرود و مربی یک کالج هنری میشود و وقتی سندی برادر بزرگش در یک سانحه رانندگی کشته می شود هنری تنها وارث او است. او برای ادعای وراثت خود به محل تولدش برمیگردد. کیتو در این زمان یک کشیش شده است و در خانهای در منطقه فقیرنشین لندن ساکن است. او فرزند یک استاد دانشگاه آتئیست است که کالج را ترک کرده است. هنری و کیتو که سالها است یکدیگر را ندیدهاند در یک ماجرا با هم روبهرو میشوند و داستانهایشان در یک ماجرای خشونت آمیز آدمربایی به هم گره میخورد. خواندن کتاب هنری و کیتو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم علاقهمندان به داستانهای تریلر و جنایی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم. درباره آیریس مرداک آیریس مرداک سال ۱۹۱۹ متولد شد و در سال ۱۹۹۹ از دنیا رفت. او در دانشگاه آکسفورد به مطالعه علوم کلاسیک و تاریخ باستان رو آورد و در فلسفه، شاگردی ویتگنشتاین را کرد. بعد از آن در همان دانشگاه بهتدریس فلسفه پرداخت. آثار اولیه مرداک، رسالههایی نظری بودند که بیشتر از هر چیز تحت تاثیر اگزیستانسیالیسم و ژان پل سارتر بودند. مرداک رماننویسی را از دههی ۱۹۵۰ آغاز کرد و تا پایان عمرش ۲۶ رمان نوشت که مضامین اصلیشان مسئله خیر و شر، روابط میان زن و مرد و ضمیر ناخوداگاه انسانی بود. آیریس مرداک یکی از بزرگترین نویسندگان انگلیسیزبان قرن بیستم به شمار میرود. بخشی از کتاب هنری و کیتو تقریباً در همان ساعتی که کِیتو فوربس در حال قدم زدن روی پل مهآلودِ هانگرفورد بود، هِنری مارشالسون در هواپیمایی غولپیکر به سمت شرق میآمد، در آسمان اقیانوس اطلس پرواز میکرد و از چرتی کوتاه پریده بود. در روشنایی روز، نیویورک را ترک کرده و هواپیما خیلی زود در آبیِ گلگون و درخشانِ بالای جو قرار گرفته بود. اکنون دیگر هوا تاریک شده بود. هِنری از خواب برخاست و متوجه چیز جدید و جالبی دربارهٔ جهان شد. اعجاز جدید و غیرمنتظرهای وارد زندگیاش شده بود. آن اعجاز چه بود؟ آه بله، برادرش سَندی مُرده بود. همانطور که دوباره به عقب تکیه میداد و خودش را میکشید، انگشتان پایش را با لذت و شوق تکان داد. وقتی این خبر مهم به هِنری رسید، او در سنتلوییس در کافهای به نام اُکانِر نشسته بود و داشت همبرگر میخورد. نسخهای از روزنامهٔ ایونینگ استاندارد۱۰ را که فرد عجولی در سالن استراحت هتل کوچکش جا گذاشته و او بیدرنگ برداشته بود، ورق زد. هِنری از آشنایان دانشگاه در سنتلوییس دوری کرده و داشتن یک زندگی معتدل در هتل را ترجیح میداد؛ چرا که اغلب در مسیر گالریهای نقاشی و باغوحش در رفتوآمد بود. همانطور که داشت همبرگر را میجوید، روزنامه را باز کرد و به اخبار مربوط به اعتصاب، نوسانهای بازرگانی، نزاعهای حزب کارگر، ستونهای مربوط به آموزش و تحصیلات، جادهها و فرودگاههای جدید نگاهی انداخت. هیچ قتل خاصی اتفاق نیفتاده بود. همهچیز در سرزمین مادریاش مثل همیشه بهنظر میرسید؛ سرزمینی که نه سال پیش آن را ترک کرده و تصمیم داشت هیچگاه به آن بازنگردد. سپس نفسش بند آمده، از تعجب خشکش زده بود. صورتش قرمز و سپس سفید شد. در میان اخبار کوچک روزنامه، یکی از آنها جلوی چشمانش به رقص درآمد. رانندهٔ مشهور اتومبیلرانی، الکساندر مارشالسون... در یک تصادف رانندگی کشته شد..