مولانا در پنج سالگی ملائک را میدید و گاهی از دیدن این مناظر آشفته میشد و به خود میپیچید. تعدادی از شاگردان پدرش، بهاءالدین ولد، گرد او حلقه میزدند و او را به سینه میفشردند تا آرام شود.
پدرش اینگونه به او قوت قلب میداد: «این فرشتگان از دنیایی ناشناختهاند، آنها خودشان را بر تو آشکار میکنند تا خیرخواهیشان را به تو نشان دهند و برایت هدایای پیدا و ناپیدا بیاورند.» او به صراحت میگفت این اتفاقها و علائم ترس ندارند، بلکه مبارکاند و نشان سعادتمندی.
بهاء ولد صبح جمعهای را به یاد میآورد که مولانای پنج شش ساله با بچههای همسایه در پشت بام بودند. یکی از پسربچهها فریاد زد: «بیایید از این بام به آن بام بپریم!»آنها دربارۀ شهامت خود رجز میخواندند، مگر مولانا که بازی آنها را به تمسخر گرفت و یک آن ناپدید شد. همهمهای شد. دقایقی بعد دوباره ظاهر شد و چنین گفت:
«وقتی داشتم با شما صحبت میکردم،کسانی را دیدم که خرقههای سبز بر تن داشتند و مرا با خود بردند و کمکم کردند که پرواز کنم و آسمان و سیارات را نشانم دادند. زمانی که داد و فریادهای شما را شنیدم مرا بازگرداندند.»