برای تو نامه مینویسم، چون کسی بهم گفت اهل گوشدادن به حرف دیگرونی و درک میکنی و سعی نکردی تو یه مهمونی با یکی ول بچرخی، هرچند میتونستی. لطفاً سعی نکن بفهمی کسیکه دربارهت بهم گفته کیه، چون اونوقت ممکنه بفهمی من کیام، و واقعاً نمیخوام اینطوری شه. اسم آدمها رو عوض میکنم چون نمیخوام منو پیدا کنی. آدرس پستی رو هم به همین دلیل نمینویسم. از این کار هیچ منظور بدی ندارم، قول میدم. من فقط لازم دارم بدونم کسی اون بیرون به حرفام گوش میده و درکم میکنه و سعی نمیکنه با کسی ول بچرخه، حتی اگه بتونه. لازم دارم بدونم همچین آدمهایی وجود دارن.
فکر میکنم از بین همه تو منو درک کنی، چون فکر میکنم تو از بین همهی کسایی که میشناسم، واقعاً زندگی میکنی و قدرش رو میدونی. امیدوارم بدونی، چون بقیهی مردم روی توانایی و دوستی تو حساب میکنن. دستکم این چیزیه که من شنیدم.
خب، زندگی من این شکلیه. میخوام بدونی که هم خوشحالم و هم ناراحت، و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور همچین چیزی ممکنه.
فکر میکنم یکی از دلایل اینجوریبودنم خونوادهم هستن، خصوصاً بعد از اینکه دوستم مایکل بهار سال پیش یه روز دیگه به مدرسه نیومد و صدای آقای وان رو تو بلندگوها شنیدم که: «پسرها و دخترها، متأسفانه باید بهتون خبر بدم یکی از دانشآموزامون از دنیا رفته. تو تجمع جمعهی این هفته یاد و خاطرهی مایکل دابسن رو زنده میکنیم.»