هتلی در شهری کوچک در ساحل نورماندی که در یک کتاب راهنما پیدایش کرده بودند. شانتال جمعهشب رسید و یک شب را تنها و بدون ژانـ مارک آنجا سر کرد؛ ژانـ مارک هم شنبه، حول و حوش ظهر، به او ملحق شد. شانتال ساک کوچکش را در اتاق گذاشت و از هتل بیرون رفت و بعد از گشت و گذاری مختصر در خیابانهای ناآشنای شهر، به رستوران هتلش برگشت. ساعت ۷:۳۰ هم هنوز رستوران خالی بود. پشت میز نشست و منتظر شد تا کسی ببیندش. آن سوی سالن، نزدیک در آشپزخانه، دو پیشخدمت زن سخت مشغول گپ زدن بودند. شانتال که از بلند کردن صدایش بیزار بود، بلند شد، عرض سالن را طی کرد و پشت آنها ایستاد؛ اما آنها هنوز غرق گفتوگوی خود بودند: «دارم بهت میگم، الان ده سال شده. من میشناسمشون. وحشتناکه. هیچ سرنخی هم وجود نداره. هیچی. تو تلویزیون بود.» آن یکی گفت: «چه بلایی میتونه سرش اومده باشه؟» «هیچ کی نمیتونه تصورشم بکنه. همینشم وحشتناکه.» «یه قتل؟» «اونا همه جا رو گشتن.» «یه آدمدزدی؟» «ولی کی این کارو کرده؟ آخه چرا؟ اونکه نه آدم مهمی بود، نه پولدار. اونا همهشونو تو تلویزیون نشون دادن. زنش و بچههاش. خیلی ناراحتکننده بود. میفهمی؟»
-قسمتی از متن کتاب-