من از آن آدمهایی نیستم که بعضی چیزها را بهخاطر ارزش عاطفیشان نگه میدارند.
دلیلش شاید این باشد که از خانوادهای هستم که همهچیز را نگه میدارند؛ همهی رسیدها، عکسها و جعبههای قدیمی خرید مغازهها را. از زمانی که تقریباً بیستساله بودم، وظیفهی نچسب جمعکردن وسایل خانهی اقوامی را که دیگر نمیتوانستند در خانهی خود زندگی کنند یا مرده بودند بر عهده داشتم. نمیدانم از انجام چنین وظیفهای مونتاژی سینمایی هم وجود دارد یا نه، من که تا حالا ندیدهام. فاجعه است.
اول اینکه هیچکس در خانوادهی من نمیخواهد قبول کند که روزی ممکن است مریض شود یا بمیرد. آنها با قیافهای بیاعتنا و یک عالمه آتوآشغال توی کمدهایشان میمیرند. من و خواهرهایم میمانیم و جمعکردن وسایل، گریهکردن، فحشدادن و استفاده از همهی چیزهایی که در جلسههای مشاوره یاد گرفتهایم برای اینکه در برابر پریدن به همدیگر، وقتی عصبانی و خسته هستیم، مقاومت کنیم. راستش فقط وقتی میخندیم که یکیمان میگوید «کاش میشد عصبانیتم رو سر شماها خالی کنم» و دو نفر دیگرمان، بدون اینکه سرشان را بالا بیاورند، میگویند «آره. من هم همینطور.»