در بهار ۱۹۶۶، در شرایطی بحرانی، لیلا جعبهای فلزی حاوی هشت دفتر یادداشت را به من سپرد. گفت نمیتواند آنها را در خانه نگه دارد چون میترسید همسرش آنها را بخواند. جعبه را بیهیچ حرفی پذیرفتم هرچند کنایه زدم که چقدر بند دور آن پیچیده! آن زمان، رابطه ما وحشتناک بود، اما انگار فقط برای من اینگونه بود. در زمانهای محدودی که همدیگر را میدیدیم، لیلا هیچگونه ناراحتیای بروز نمیداد، هیچ حرف کینهتوزانهای نمیزد، فقط محبتش را ابراز میکرد.
از من خواست قسم بخورم که تحت هیچ شرایطی جعبه را باز نکنم. قسم خوردم. اما به محض اینکه سوار قطار شدم، بندها را باز کردم، دفترچهها را بیرون آوردم و خواندم.