خانم غفوری کلید را چرخاند و در را باز کرد. دستش را کشید روی دیوار تا کلید لامپ را پیدا کند. صدای تق آمد و اتاق روشن شد. خمیازه کشید و وسط اتاق، دستهایش را از هم باز کرد. کیفش را گذاشت روی میز و رفت طرف آبدارخانه. بسته بود. رایانهاش را روشن کرد تا تایپهای دیروز را ویرایش کند.
وقتی بوی «ادکلن پولو» پیچید توی اتاق، سرش را بالا نیاورد. میدانست آقای صمدی است. خودش را جمع کرد و شکمش را داد تو و مانتویش را کشید پایین. به نظرش چشمان هیزی داشت. سنش به بیش از ۳۵ قد نمیداد. استخوان گونههایش بیرون زده بود و منحنیوار تا کنار دهانش امتداد داشت. مردمک چشمش کمی قهوهای میزد. لب بالاییاش دراز بود و با آن خوب میتوانست دندانهای بیرونزدهاش را بپوشاند.
خانم غفوری به شوهرش پیام داد: «س. بیداری؟»