هفت ماه و یک شب است که پدرم را از دست دادهام. نمیگویم هفت ماه و یک روز، چون درست از همان موقعی که رفته، هیچ روزی را به خاطر نمیآورم. همۀ روزهایم مثل شب، تاریک و سوت و کور شدهاند. چون بابا موقع رفتن از خانه، چراغها را و موقع رد شدن از آسمان هم، خورشید را خاموش کرد. درست از صبح همان روز تاریکی که با صدای فریادهای مامان که بابا را صدا می زد، از خواب پریدم. ترسیدم! من از صدای فریادهای مامان نترسیدم، از صدای سکوت بابا بود که ترسیدم. ایکاش من هم مثل بابا خواب می ماندم. آن هم برای همیشه...