هنوز آفتاب غروب نکرده بود که همسایهها صدایش را شنیدند.
اَسومه شَله گفت:
- کولیخانوم خاتونِ محلّهس.
حَمّادی سورچی هم در طویلۀ مجاورِ خانۀ زن گفت:
- مگه کولیبازاره اینجا؟
و حسین که دو قدم از زن فاصله داشت گفت:
- تو هر روز خونبهجیگرم میکنی... آخه دارم قسم حضرت عباس میخورم.
زن که رویۀ سیاه نان را از قرص نان جدا میکرد گفت:
- پس پولا چی شد عزیز؟... هان؟
- من چی میدونم! این جیبای شلوارم... بیا بگرد.
- به همین سادگی؟... هالو گیر اُوردی؟... پولی رو که ورمیداری توی جیب شلوار میذاری.
- هر جا میخوای بگرد.
- این جوریه؟... جونبهلب بشم تا آردو از ادارۀ ارزاق بگیرم و بعدش خودم دستخالی بمونم؟... هر روز مث ماشین کار کنم و مردم جیگرمو بخورن که نون سیاهه، نون سیاهه... انگار من آردو آسیا کردهم، و هر روز ببینم نصف پولا پریده؟... حسین، از خدا نمیترسی؟
- حالا هی صداتو برا همسایهها بلند کن.
- نه اینکه تو خیلی حساب میبری؟