بیرون برف میبارد. سالهاست که هیچ زمستانی اینطور نباریده. مهری، چمدان مادر را روی میز غذاخوری گذاشته و دوروبرش پر است از خرتوپرت. مادر لباس عروسیاش را توی این چمدان نگه میداشت. حالا لباس افتاده روی یکی از مبلها. شکل زنی که از کمر چرخیده و سر و دستش را گذاشته است روی دستهی مبل. بهنظرم میآید سفیدی حریر دامن، چرک و کدر است. لباس آنقدر باریک و نازک است که باورم نمیشود روزی اندام مادر توی آن فرو رفته باشد. مثل کفنی که آن روز، بالا و پایین تنش، آنطور از روی آن پیدا بود.
توی همهی این سالها، فقط یکبار چمدان باز شد. آن هم وقتی نبات داشت خانهتکانی میکرد و مادر ویرش گرفت و خواست ببیند به غیر از لباس عروسیاش چه چیزی درون چمدان است. هیچچیز نبود؛ جز همین لباس عروس، یک جفت کفش سفید پاشنهصناری، یک کیف ورنی کوچک و مقداری برگ خشکشده که احتمالاً یک روز به چند شاخهگل چسبیده بود. معلوم نبود خود گلها چه شدهاند و برگها چهطور درون چمدان جا ماندهاند. حتماً تو میدانی. لباس را از چمدان درآوردم و جلوِ صورتم، روبهروی آینه نگه داشتم. مادر به قدر دو یا سه ثانیه نگاهم کرد و بعد دامن لباس را از میان انگشتانم کشید، طوری که از دستم رها شد و افتاد روی زمین و مادر دوباره آن را چپاند توی چمدان.