بطری آبمعدنی را از کوله درمیآورم و یک قلپ میخورم. آب هنوز سرد است. گلوم تیر میکشد. نمیدانم وقتی تشنهام نیست چرا آب میخورم. شاید آدمی که بنشیند میان اینهمه هیاهو، اینهمه آدمِ چمدانبهدست، اینهمه حرکت و نگاه، باید کاری بکند. انتظارِ خالی که کار نیست.
صفحهی اسکرین بزرگِ سالن، تبلیغ آبپرتقال خونی پخش میکند. یک دستِ ظریف میآید پاکتی آبپرتقال را میگیرد بالا و تمام محتویاتش شُره میکند توی لیوان. سرخ و هوسناک. نگاهم را از صفحهی اسکرین میگیرم و باز چشمتوچشم میشوم با مرد چشمبادامی. بهم لبخند میزند. نمیدانم توی فرهنگِ اینها رسم است که وقتی از یکی ساعت پرسیدی و طرف بهت جواب داد، تا یک ساعت بعد هر وقت چشمتوچشم شدید لبخند بزنید؟ به قول امیر، بر و بحر فراخ است و آدمها فراختر. یاد دیشب میافتم و دعوام با امیر که مثل همیشه فقط اعصابخُردی داشت. تا صبح از زور گریه توی تخت مچاله شدم. میان گیجی و فکرهای پیچدرپیچ بود که گم شدم توی کابوسهای همیشگی.
«دیدی تبلیغ آبمیوه رو؟»
سرم را میگیرم بالا و به امیر نگاه میکنم. ایستاده بالای سرم و با انگشت شست و اشاره، عینکش را گرفته و دارد به اسکرین نگاه میکند.
«اول به شرکت ما پیشنهاد دادن، اما طرحمون رو قبول نکردن. مرتیکههای شکمگندهی بیسلیقه. حقشون همین تبلیغ خنکه. آبپرتقال خونی فلان… بیا ترمه، واسهت ساندویچ آماده گرفتم.»
-از متن کتاب-