محمدعلی همانطورکه با سوت خواننده را همراهی میکرد و سرش را روی گردنش بهآرامی تکان میداد، هرازگاهی هم یکمرتبه و ناگهانی سرش را میچرخاند و از روی تفضل و لطف، نگاهی به ماشینهای اطرافش میانداخت و گوشه چشمی حواله کسی میکرد! انگار خداوندگاری است که یک نگاهش میتواند زندگی بندهای را زیرورو کند! کمی آنطرفتر از او، آرمان با بیقیدی به صندلی ماشین لم داده بود و زانوهایش را به کنسول جلوی فرمان تکیه داده و گوشی موبایل را جلوی دهنش گرفته بود و داشت همان جفنگیات سریالی را با آن لحن چندشآور همیشگیاش تکرار میکرد: «تو که از همه خوشگلتر شده بودی بِیبی! آخه این حرفها چیه که میزنی! دلم رو شکستیها! اُوه... اوُه... حسودی نداشتیم پیشی کوچولو...ها! حالا بیخیال شو، ملوسکِ من! حرصوجوش بخوری چشمهات زشت میشنها! حالا، یه میوی خوشگل بکن برام، آشتی کنیم! آفرین پیشولِ ملوسِ من! الان آشتی شدی؟ قرررربونت برم!... ای جااااااان! جاااان دلم! حالا که آشتی کردی، آخر هفته بیام دنبالت بریم شمال، ماهی بزنیم؟ اَاَاَاَاَاَه... باز که گندِ اخلاااااااق شدی... اینکارها رو بکنی، واست ماهی نمیخرمها!» محمدعلی با پشت دست روی ران آرمان کوبید و صورتش را با اخم درهم کشید. آرمان گفت: «آخ... آخ... پلیس!... پلیس، بِیبی! فعلاً! بای!» و گوشی تلفن را قطع کرد. -از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۱۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 464 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۵:۲۸:۰۰ |
نویسنده | مهرنوش صفایی |
ناشر |