اگه قرار بود همهی قروقضایای اون دو روز بشه یه رمانی فیلمی چیزی، باید از صحنهای شروع میشد که خون حسام داره آردهای کف دزاشیب رو میشوره میبره پایین و خالهمهری داره با کیف، رگباری میزنه تو کلهی رانندهکامیونه. یا باید از جایی شروع میشد که دارم سر سمیرا عر میزنم نگه داره و بعدش وسط نیایش پیاده میشم، در پاترولنقرهایه رو محکم میکوبم بههم و عین خرس تیرخورده خودم رو لِکلِک میکشم طرف پایین و فردا ظهرش با پاهای آشولاش میرسم دم خونهی بابک تو چارراهپاریس. یا از اون روزی که یارو از آگاهی زنگ زده بود خونهمون، داشت آدرس اون تیمارستانه تو قیامدشت رو میداد و من خودم میدونستم وسط بیابونها کنار اون گاوداریهست و یه قرون ته جیبم نبود که بخوام حواله شم اون سمتیها. چون بخوامنخوام یهجورهایی سَرِ قضیهی اون دو روز، اونجاها بنده.