اگر بخواهم راستش را بگویم، چندان اهل داستانهای علمی ـ تخیلی نبودم. یعنی بودم، اما در نوجوانی. من هم از نسلی بودم که با سریکتابهای جهان چگونه زاده شد؟، دانشنامهی جهان و داستانهای علمی ـ تخیلی آیزاک آسیموف بزرگ شد. سهگانههای جان کریستوفر را هم خوانده بودم. اما از وقتی به اصطلاح بزرگ شدم، سعی کردم به قول خودم پایم روی زمین باشد. از سری هری پاتر (زمانی که منتشر شد دانشجوی لیسانس بودم) به اصرار دوستی تنها یک جلدش را خواندم. ارباب حلقهها را فقط فیلمش را دیدم. چنین آثاری را بیشتر آثاری خلاقانه و محترم میدانستم که شاید تمام جنبههای روانشناختی، اخلاقی و هر آنچه نویسندهشان قصد بیانش را دارد، میشود بدون «وزارت سحر و جادو، هابیتها، اورکها، اِلفها و مردم سرزمین میانی» بیان کرد. به تمام اینها احترام میگذاشتم اما جذبم نمیکردند.
لیکن بعد از تجربهی نابی که با خواندن دو جملهی آغازین کتاب داشتم، حس میکردم که از این به بعد شاید نگاه نرمتری به ادبیات فانتزی و گمانهزن داشته باشم. با این وصف، هر چه بیشتر پیش میرفتم بیشتر متوجه میشدم که این یکی انگار فرق میکند. اگر بیلبو بگینز وجود ندارد(؟) «شوِک» قطعاً وجود دارد؛ شاید خود من باشم. آنارِس وجود دارد. اوراس هم وجود دارد. مگر ما زمینیها باهم نمیجنگیم؟ مگر گرسنگی نمیکشیم؟ مگر بههم کمک نمیکنیم و مگر از هم نمیدزدیم؟ یکدیگر را رها نمیکنیم و تنها نمیگذاریم و باز نزد هم برنمیگردیم؟ انسانیتر و زمینیتر از این مگر وجود دارد؟ مگر میشود؟