ساعت سه بامداد بود و تلفن روی میز بدون وقفه زنگ میخورد. همینطور که تلفن روی میز میلرزید هرکسی که دور میز نشسته بود، به صورتم نگاه میکرد. دستم خیلی خوب بود و همانطور که به صورت پر از خشمِ همه چشم میگرداندم، به دوستانم گفتم: «من میبرم، کسی روی دستم نیست...» هرچند زنگ خوردن تلفن قطع نمیشد، همه طوری به یکدیگر نگاه میکردند که گویی در دلشان میگویند: «خیال میکنی، من پادشاه این بازیام». نمیدانم آیا بدترین جنبة این بازی این است که هرکس برنده میشود واقعاً احساس پادشاهی میکند.