دبی فورد؛ خواهر درگذشته، بزرگ و حیرتآورم؛ نویسندهی ده کتاب پرفروش است که همهی زندگیاش را به آموزشدادن گروهی از دانشپژوهان و مربیان در سراسر جهان اختصاص داد. او یافتههای مبتکرانهاش را در زمینهی "سایه" به دیگران آموزش میداد و کارگاههای تغییرآفرین "عملکرد سایه" را در سراسر جهان بنیان نهاد. شغل او؛ همراستا با تربیتکردن پسرش، بیو؛ شگرفترین شور و اشتیاق درونش را تشکیل میداد و در کانون توجه و تمرکزش قرار داشت. دبی در پنج سال آخر زندگیاش؛ درحالیکه صبورانه با گونهای سرطان نادر مبارزه میکرد؛ همواره میکوشید اراده و توانمندیاش را بازیابد، از تختخوابش بیرون بیاید و یک هفته را به آموزشدادن اختصاص دهد. البته، او پس از یک هفته کار و فعالیت بهشدت ضعیف میشد؛ بهگونهای که باید یک ماه استراحت میکرد تا انرژی کافی بیابد و دوباره بتواند آن کار را تکرار کند.
اکنون، با اینکه دبی از دنیا رفته است؛ اما گویا علاقه و اشتیاق شگرف او برای خدمتکردن به همنوعانش هنوز کاهش نیافته است. کمابیش هرروزه نامهها، پیامهای تلفنی و پیامهایی را در شبکههای اجتماعی از گروه دوستان و دانشآموختگان دبی و حتی از غریبهها دریافت میکنم که به من میگویند دبی هنوز هم بهوسیلهی کتابهایش، خواب و رؤیا یا نشانههای غیرمستقیم دیگر با آنان ارتباط برقرار میکند. ما انتظار نداریم چنین ماجراهایی متوقف شود؛ بهویژه با وجود رویدادی که برای ما اتفاق افتاد و در ادامه آن را برای شما مطرح میکنم.
جیمز ون پراگ، یکی از دوستان خانوادگی و دیرینهی ما، که مدیومی نامدار است و در گذشته نیز رازدار و امین دبی بود، دعوتنامهای را برای من و همسرم، برایان، فرستاد و از ما خواست تا همراه مادرم، شیلا، نزد او برویم. او میخواست یک جلسهی خصوصی احضار روح برگزار کند. قرار بود ما به خانهی جدید او برویم که کمتر از چهلوپنج دقیقه با خانهی خودمان فاصله داشت. او قصد داشت جلسهای محرمانه را برای احضارکردن روح دبی و چند تن از دیگر بستگان مرحوم ما برگزار کند که حاضر بودند زمان و مکان را درنوردند و به دیدار ما بیایند. البته، ما، بیآنکه ذرهای تردید کنیم، به دعوت او پاسخ مثبت دادیم.
ما، یک هفته قبل از کریسمس؛ در بعدازظهر یک دوشنبهی زیبا، آفتابی و کمابیش گرم؛ بهسوی خانهی زیبای جیمز در بخش شمالی سندیهگو رفتیم. پس از گشتوگذاری در باغ شخصی و آرامبخش جیمز، در دفتر کار سفیدرنگ و بینهایت امروزی او آرام و قرار گرفتیم. او جلسهاش را شروع کرد. همهی ما برای شنیدن این حقیقت هیجانزده بودیم که جیمز ابتدا دربارهی چه کسی سخن میگوید. بهعلاوه، ما میخواستیم از استعداد و مهارت دوست عزیزمان، جیمز، نیز بهرهی کافی ببریم.
در طی چند ثانیه، دبی بهوسیلهی جیمز با ما سخن گفت. او در شروع از من خواست کتابی را بههمراه او دربارهی دعاکردن بنویسم. گویا او مدتها منتظر مانده بود تا چنین درخواستی را مطرح کند. او حتی نمونهای را دراینباره مطرح کرد که چگونه در طی این فرایند به من کمک خواهد کرد. او گفت انجامدادن چنین کاری بسیار آسان و البته شگفتآور خواهد بود. من نمیدانستم او دربارهی چه موضوعی حرف میزند و با ذرهذرهی جزییات مطرحشده از سوی او به انقباض عضلانی دچار میشدم. انجامدادن چنین کاری چگونه ممکن بود؟ آیا من باید هرروزه خودم را به جیمز تحمیل میکردم تا در جلسههای پیاپی او بتوانم مطالب کتاب را از دبی دریافت کنم؟ من، تا آنجا که امکان داشت، در نهایت ادب و احترام به درخواست خواهری پاسخ منفی دادم که از دنیا رفته بود. دبی سرانجام به مطرحکردن موضوعاتی دیگر پرداخت.