سه روز است مُردهام. توی قبرستانِ مسجد محلهمان، پشت فرودگاه رشت، دفن شدهام. هر شب توی محله میچرخم، حالا هم روی خرابههای خانهی تخریبشدهمان نشستهام. مثل همیشه باران میبارد.
وقتی آن اتفاق برای محله افتاد، مشآقا، متولی مسجد، از مرکز شهر برگشت و به پدرم گفت «برادرِ من، محلهای که نمونده، برگشتنی هم نیستم، این قبر که توی مسجد دارم باشه برای پسرت رسول. الآن برید توی شهر باید چهار پنج میلیون پول قبر بدید.»
بعد برایم ختم گرفت، از بلندگوی مسجد طیراً اَبابیلِ عبدالباسط پخش کرد، حلوا و خرما داد، با گریه میگفت «یادش بهخیر، چه کارها که نمیکرد خدابیامرز.»