در میان مه او را دیدم؛ دستانش را تکان میداد تا من را متوجه خود کند. چیزی بسیار قوی و عجیب مرا بهسوی او کشاند. هُرم نفسهایم در هوا معلق ماند و بهتدریج ذوب شد و در تقدیرم حل شد.
و بعد نیرویی مخالف ناتوانی و خلأ زندگیام، در منِ من به وجود آمد و آنگاه در بزنگاه دقایق فهمیدم یگانه احساس حقیقی سازگار با حس وجودیام تبلور احساسی شد که به من فهماند شاید این تقدیر من بوده و میدانستم زمان برای من صبر نخواهد کرد و من باید زندگی میکردم؛ جای خودم و همۀ کسانی که نتوانستند این عطیۀ آسمانی را درک کنند. حالا چیزی در درون من موج میزند و ندا میدهد: زندگی کن و عاشق باش، زیرا تقدیر همچون اسب چموشی از برابرت میگذرد و تو باید خودت را روی او رها کنی، بدون هیچ شک و تردیدی، چراکه شاید هرگز نتوانی این کار را بکنی. پس زندگی کن؛ با همۀ دغدغهها و مصائب و مشکلات، زندگی کن و عاشق باش.