۱
جنازههایمان را از بین چاه کشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پایْ که رویمان مانده شد، بیدار شدیم.
گفتم: «ما را یافتند.»
پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.»
کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.»
پدر دوباره گفت: «نمیفهمند که مردهها را نباید بیدار کنند.»
گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»
کاکایم فقط خنده کرد؛ درست مثل وقتی که هنوز زنده بود و خنده میکرد، خنده کرد. بعد از جایش برخاست و کالایش را تکاند و خاک باد کرد. بین چاه از گرد و خاک پُر شد و مامایم که در چاه تا شده بود جنازههای ما را بیرون بکشد، سرفه کرد و بعد با شَفِلُنْگیاش جلو بینی و دهانش را بست. به یاد بویی افتادم که درون چاه را پُر کرده بود؛ گویی تازه شامهام بهکار افتاده باشد.
گفتم: «این بوی چیست؟»
پدر گفت: «جنازههایمان بویْ گرفتهاند.»
کاکایم که حالا ایستاده بود و خیره خیره به طرف مامایم میدید که با شَفِلُنْگیاش جلو بینی و دهانش را بسته بود؛ گفت: «سلام علیکم!»
و منتظر ماند مامایم جوابش را بگوید یا مثل وقتی که هنوز زنده بود و هروقت به او سلام میداد، جواب سلامش را بدهد و بگوید: ««چهطور استی دیوانهی خدا!» تا او خنده کند. مامایم نگفت. ولی کاکایم مثل آنوقتها که هنوز زنده بود، خنده کرد. بعد راه افتاد که از چاه برآید.
گفتم: «کمک نکنیم؟»
که دیدم کاکایم سرجایش ایستاده شد و بعد طرف ما دور خورد. متعجب بود. گفت: «پایم دیگر نمیلنگد!»
و پایْهایش را محکم روی دیوارهی نمدار چاه فشار داد و نگاهشان کرد.
گفت: «این پایم دیگر کوتاهتر نیست، جانِ کاکایش ببین.»
و راستْ راستْ از دیوارهی چاه بالا شد و از میان کلههاییکه از دهانهی چاه خم شده بودند و درون چاه را میدیدند، گذشت و از چاه بَرآمد. من هم از پشتش از چاه برآمدم. بالای چاه چهار نفر دیگر هم بودند. آنها که سرهایشان را از دهانهی چاه خم کرده بودند و به درون چاه خیره شده بودند؛ از جایْ برخاستند. بعد پدرم هم از چاه برآمد. ما ایستاده ماندیم که کی جنازههای ما را از چاه بیرون میکشند.
کاکا گفت: «چرا اینقدر معطل میکنند؟»...
-از متن کتاب-