ما توی یک آپارتمان شش طبقهی چهل و دو واحدی زندگی میکردیم به اسم گلچین، طرفهای حکیمیهی تهران. برای همین، اسم گروه را گذاشتیم «ببرهای زخمی حکیمیه». بعدازظهرها، دوتا سوت میزدم و بچهها را جمع میکردم و میرفتیم تو حیاط و در مورد آدمهایی که باید بهشان حمله میکردیم حرف میزدیم و بعد که حوصلهامان سر میرفت، حمله میکردیم به گلریزیها و خوراکیهایشان را کش میرفتیم. گلریزیها بچههای بلوک کناریمان بودند که در ورودی و پارکینگشان با ما یکی بود و چون مقامشان از ما پایینتر بود باید نوکرمان میشدند و به ما مالیات میدادند. مشکل این بود که گلریزیها، مثل ما، گروه و رییس و از این چیزها نداشتند. برای همین، خودمان یکی از دخترهای چاقشان به اسم رژین را به عنوان رییس-شان انتخاب کرده بودیم و هروقت بیکار میشدیم، کتکش میزدیم یا گلسر و وسایلش را بر میداشتیم توی پارکینگ دست رشته میکردیم. اوایل کسی کاری به کارمان نداشت ولی بعد از اینکه یکی از بچههای ساختمان را که «رییس» صدایم نکرده بود مجبور کردم تو باغچه سینهخیز برود، مامان گوشم را پیچاند و گفت «رییس بازی از امروز تعطیله امید... به خدا قسم اگه یهبار دیگه یکی بیاد در خونه بگه بچهش رو کتک زدی خودت میدونی.» اینطوری شد که یک مدتی کمتر تو حیاط جمع شدیم و کارهای ناجور نکردیم تا اینکه قضیهی جنیفر پیش آمد.
از همین نویسنده کتاب &#۳۴;مامور مرگهای غیرانتفاعی&#۳۴; رو خونده بودم و دوست داشتم.
این کتاب هم با موضوع خیلی پیش پا افتادهای شروع میشه ولی هرچی به آخر کتاب نزدیکتر میشیم داستان جذابتر میشه.
من با اشتراک فیدی پلاس این کتاب رو خوندم و اوایل کتاب احساس میکردم دارم وقتم رو تلف میکنم ولی با تموم کردن کتاب میتونم بگم که راضی بودم از خوندن این کتاب.