صدایی که زیاد هم دور نبود، به گوشش رسید. دختر سرش را به تنهی درخت چسباند. اگر جنبشی نمیکرد، کسی او را نمییافت. برگهای سبز و گسترده، او را مانند کاسهای در بر گرفته بودند. صدا آمد:
«نامو، ای دخترک تنبل!... با تو هستم... نوبت کوبیدن ذرتها به تو رسیده است.»
صدای گامهایی که در مسیر راه بر زمین کشیده میشدند تا زیر درخت میرسید. نامو با خود گفت: «همیشه نوبتِ من است!»