تام پَت یک هنرمند بود، البته هنرمندی که زیاد کار نمیکرد، نه اینکه به هنرش بها نمیداد نه، مشغله های روزمره و گیر و دار زندگی باعث شده بود که زیاد نتونه به هنرش برسه. اون روز روی یک صندلی، کنار یکی از میزهای بیرونِ قهوهخونه امیلیانو نشسته بود و داشت از نوشیدن چای داغی که توی دستش بود لذت میبرد. سایر مردم هم هر کدوم مشغول انجام کارهای روزمره خودشون بودن و دهکدهی آناپولی دقیقاً مثل بقیه روزها بود.
ناگهان صدای غرش عجیبی در فضا پیچید. صدایی که معلوم بود از فاصله ای دور میاد، دقیقاً مثل زمانی که رعدوبرق میزنه و آسمون صدا میکنه. توقع داشت بادی بیاد و نم بارونی بزنه؛ اما آسمون صاف بود و هیچ خبری از ابر و بارون نبود.
تا چند روز پیش هوا گرفته بود و باد شدید و بارون سنگینی اومده بود و اون روز هوا خوب شده بود و زنها لباسهای شسته رو روی بوم ها و توی حیاطهایی که به کوچه و خیابون های دهکده مشرف بود، آویزون کرده بودن. ماهیگیرها هم طبق معمول روزهای آفتابی با قایقها به دریا زده بودن و خیابونهای باریک دهکده پر بود از مردمی که مشغول کارهای روزمرهشون بودن.