صدای زنگ پیدرپی ساعتم مرا از رؤیای عجیبی بیرون میکشد. بهگمانم خوابی دربارهی دلفینهای سخنگو و پایان جهان بود.
خندهدار است که آن لحظه در رؤیا، پیش از بیدارشدن، میتواند واقعیترین لحظهی ممکن به نظر برسد. تو کاملاً باور داری که حقیقی است و واقعاً دارد برای تو اتفاق میافتد، حتی اگر آن لحظه در حال صحبتکردن با یک دلفین باشی.
اما بعد، وقتی چشمانت را باز میکنی، رؤیا بهسرعت محو میشود و تمام آنچه برای تو میماند، افکار آشفتهی عجیبی است که سراسر بیمعنی به نظر میرسد.
-بخشی از کتاب-