من چیزی جز دوچرخهام ندارم که همین حالایش هم قراضه و کهنه است و بعدها هم اگر پولی دستم بیاید خرج خریدن زمین بهدردبخوری میشود که اموراتمان با آن بگذرد. چارهای نیست. نه شیوۀ زندگی کردنم دست خودم است نه شکل مردنم. حالا که بزرگ شدهام، دیگر خیلی برایم مهم نیست زندگیام چطور میگذرد. آدم به همهچیز عادت میکند. اما مردن غمانگیزتر است، چون آدم نمیخواهد بمیرد و وقتی که بمیرد دیگر مرده. باید حداقل بتوانیم شکل مردنمان را انتخاب کنیم. وقتی تحمل زندگی برایم خیلی سخت میشود، به خودم میگویم که امروز و فردا اوضاع بهتر میشود. میدانم حرفم بیمعنی است، ولی باز بگویینگویی باورش میکنم اما مرگ که به سراغمان میآید، میدانیم که این دیگر همیشگی است.
داستان روز رهایی بیشتر جاها مثل یک خواب، یا کابوس، به گذرگاههایی ناخوشایند ختم میشود. همانطور که مه غلیظ و تاریکی هوا چشمانداز آشنای پر گِلولای را به محل ترسهای نهان مبدل میکند، خاطرات ناخوشایند نیز آسودگی را از گالا میرباید و مایۀ درد و رنجش میشوند.
(جوانا اسکاتس)
هرچقدر انسان سختی باشیم وقتی کودکی از رنج عظیمی که تجربه میکنه حرف میزنه مثل پنبه نرم میشیم... وقتی انسانهایی رو به (دیگری) تبدیل و طرد میکنیم زمان زیادی نمیگذره که باید ازشون بترسیم... خوانندهی عزیز هرجا از سگ و قبری صحبت شد با دقت توجه کن و بخون.
خاطرات صددرصد واقع ی یک سرخپوست پارهوقت هم روایت دیگری از زبان یک کودک طردشده هست اما با زبان طنز یک کاریکاتور تلخ.