رویاهایم، دیشب دوباره مرا با خود به سوی ماندرلی بردند. در عالم رویا تصور میکردم که کنار یک دروازه آهنی روبرو خیابان ایستادهام و برای مدتی نمیتوانستم وارد شوم، گویی چیزی مانع ورود من میشد. در قفل و زنجیر شده بود. نگهبان را صدا زدم، ولی کسی جواب نداد، از راه میلههای زنگ زده در ورودی داخل شدم و دیدم که هیچ کس در آن جا زندگی نمیکند و خانه ساکت و خالی است. هیچ دودی از دودکش به چشم نمیخورد و پنجرههای کوچک مشبکی شکل باز و سرگردان بودند.
-قسمتی از متن کتاب-