دانههای درشت برف آرام مینشیند روی سروصورت مردمی که با لباسهای تیره جمع شدهاند دورتا دور قبر. بردیا به مردی که در سوگ عمویش با ناله و زاری نوحه میخواند، نگاه میکند و بعد چشمانش میچرخد روی آدمهای دوروبرش. کسی زار نمیزند، حتی اشکی از چشمی فرو نمیریزد. بردیا چتر مشکی بزرگ را روی سر خود و دو بانوی همراهش نگه داشته. از سرما در خود جمع میشود و عضلات تنش منقبض میشوند. نوک پنجههای پایش یخ زده. پنجهها را داخل کفش جمع میکند. دست آزادش را داخل جیب پالتوی مشکی بلندش مشت میکند. پیرمردی کلاه کپ کوبایی مشکیاش را روی سر جا به جا میکند و با صدای بلند رو به گورکن میپرسد: «چرا بیشتر نکندی؟»
گورکن دست از کار میکشد و به پیرمرد نگاه میکند.
- نمیشه بیشتر از این پایین رفت. این زیر یک قبر دیگهست.
پیرمرد ابروهای سفید و پرپشتش را بالا میبرد.
- یک قبر دیگه؟ کی هست؟
پیرزنی که کنارش ایستاده، آستین کت او را میکشد. انگشت اشاره را به سمت تیغهی دماغِ نوک تیزش میبرد.
– اَه زبون به دهن بگیر. آخه به تو چه. از همه چی باید سر دربیاری؟