بهشدت خسته بودم. روز شلوغ و پرتشنجی داشتم. هوش و توانی برایم باقی نمانده بود که خرید کنم. فکر کردم عصر که میخواهم دوقلوها را به پارک ببرم؛ در راه برگشت، خرید مادرم را هم انجام بدهم.
بهمحض ورود به خانه، مادر به استقبالم آمد و گفت: " دیر نکردی؟ کجایی؟ بچهها امانم رو بریدن. تلفن زدم شرکت، جواب ندادی."
با بیحوصلگی گفتم: " اول بذار از راه برسم تا توضیح بدم."
هنوز از شر سوال و جواب مادر، خلاص نشده بودم که بچهها دویدند جلویم و گفتند: "مامی خوشگله چرا دیر کردی؟ پارک چی میشه؟ "
با همه خستگی خندهام گرفت. چقدر بامزه. هر دو یک کلمه را با هم گفتند. خم شدم. آن دو را بوسیدم و بوییدم و گفتم: "خوشگلای من، سر قولم هستم. اجازه بدین کمی استراحت کنم؛ بعد میریم پارک."
دخترم بغلم کرد و گفت: "ما میریم بالا تا شما ما رو صدا کنین. "
بچهها که رفتند بالا مادرم گفت: "آبی به دست و صورتت بزن و بیا تو پذیرایی، مهمان داری."
باتعجب پرسیدم: "کیه؟ "
- اگه بگم شاخ درنمیاری؟"
به مادرم زل زدم و با خستگی تمام گفتم: "پرهامه؟"
سری تکان داد و گفت: "نه، مادرشه."
خشکم زد. با خودم فکر کردم یعنی چکار دارد؟
هنوز از بهت بیرون نیامده بودم که صدای ملیحه زمان را از پشت سرم شنیدم.
- سلام مینا جان."
رو برگرداندم و سعی کردم لبخند بزنم، گفتم: "سلام مادرجان، شما کجا؟ اینجا کجا؟ بعد از این همه مدت..."
حرفم را برید و سریع به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و قربان صدقهام رفت:
- روم سیاه و شرمنده رویت، هرچی بگی حق داری دخترم."...
-از متن کتاب-