با صدای خرتخرت ترمزدستی مینیبوس از خواب پریدم. نور خورشید چشمم را زد. پرده کنار رفته بود و آفتاب درست روی سرم قرار داشت. پیشانیام عرق کرده بود. دهانم خشک شده بود. نگاهی به بیرون کردم. هنوز در وسط بیابان بودیم. دریغ از یک گیاه سبز! همهجا خشک و بیآبوعلف بود. زن و شوهری جوان طرف چپم نشسته بودند و بچۀ شیرخوارشان پستانکش را سفت میمکید. بیدار شد و پستانکش افتاد. جیغوویغش بلند شد. زن یک طرف چادر مشکیاش را بالا آورد و بچهاش را باد زد. به شوهرش گفت: «این بچه هلاک شد توی این گرما. کو؟ اون شیشۀ آب رو بده.»
دستمالی را خیس کرد و گذاشت روی سروصورت بچه. هی بچه را بالاوپایین میکرد و تکان میداد. اما جیغش بلندتر شد. زن کلافه شده بود. رو کرد به شوهرش: «کو؟ بگرد گولوی بچه رو پیدا کن بذارم توی دهنش، بلکه صداش خفه بشه.»