چهارشنبهسور هم رسید، بعد از چهار سال دوری برای نیایش باید به معبد لالش برویم. لباسهای سفید مراسم را از صندوقچهی گوشهی اتاق درمیآورم و سمت دلوفان میگیرم.
«دلوفانم، بور بکنش تنت. برای رامان هم ببر دیه، آمادَ شین.»
دلوفان موهای بلند مشکیاش را به پشت گوش میبرد و دستش را جلو میآورد. چشمهای قهوهای درشتش اما کشیده میشود توی صندوقچه. آرام خودم را میان صندوقچه و دلوفان میکشم.
«دِ یالا دختر دیرمان میشَه.»
لباس را میگیرد و میرود سمت در، یک لنگهی چوبی در را باز میکند و میایستد توی چهارچوب. پشت به من کمی سرش را کج میکند و صدایش را به پسسرش هول میدهد.
«برا دیانا هم دوختی؟»
قلبم تند میزند، دستهایم میلرزند. ساکت نگاهش میکنم. آرام از چهارچوب در بیرون میرود. برمیگردم سمت صندوقچه، زل میزنم به لباس کوچک و سفید دیانا. مینشینم و آرام نوک انگشتانم را رویش سُر میدهم. چشمهایم را میبندم، گرمای تن نازک و لطیفش را زیر پوست انگشتانم حس میکنم. صدای خندههای کودکانهاش توی گوشم میپیچد. پستانهایم رگ میکشد. چیزی عین برقگرفتگی یکدفعه از نوک انگشتان دست تا تمام تنم کشیده میشود، دستم را فوری پس میکشم. در صندوق را میبندم و قفلش را هم میزنم.