یکی بود، یکی نبود. روزی از روزها خورشید خانم، آرام آرام توی آسمانِ آبی راه میرفت و گیسوی زرینش را روی زمین پهن میکرد. کوههای بلند از دور سر سفیدشان را در دامان خورشید گذاشته بودند و برق میزدند. درختها و سبزهها به زلف خورشید خانم، دست میمالیدند.
گلهای رنگارنگ، موهای طلایی خورشید خانم را میبوسیدند. پرندههای خوش آواز برای خورشید خانم آواز میخواندند:
خورشید بالا بالا
خوش آمدی
خوش آمدی
به کوه و دشت و صحرا
خوش آمدی
خوش آمدی
به لانه کوچک ما
بفرما
بفرما
چند تا بچه آهوی کوچولو در میان سبزهها میدویدند و قایم باشک میکردند. یکی از بچه آهوها که خیلی زبر و رنگ و زیرک بود، میخواست خودش را جایی پنهان کند که کسی او را پیدا نکند. همینطور که میرفت ناگهان دوستانش را گم کرد. هر چه این طرف و آن طرف نگاه، کسی را ندید. ناچار به سوی باغی که از دور پیدا بود به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به باغ رسید. باغ بزرگی بود که درختان بزرگ چند هزار ساله دورش را گرفته بود. باغ به نظرش آشنا رسید....
-از متن کتاب-