
قصههای آن سالها
نسخه الکترونیک قصههای آن سالها به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره قصههای آن سالها
یکی بود، یکی نبود. روزی از روزها خورشید خانم، آرام آرام توی آسمانِ آبی راه میرفت و گیسوی زرینش را روی زمین پهن میکرد. کوههای بلند از دور سر سفیدشان را در دامان خورشید گذاشته بودند و برق میزدند. درختها و سبزهها به زلف خورشید خانم، دست میمالیدند. گلهای رنگارنگ، موهای طلایی خورشید خانم را میبوسیدند. پرندههای خوش آواز برای خورشید خانم آواز میخواندند: خورشید بالا بالا خوش آمدی خوش آمدی به کوه و دشت و صحرا خوش آمدی خوش آمدی به لانه کوچک ما بفرما بفرما چند تا بچه آهوی کوچولو در میان سبزهها میدویدند و قایم باشک میکردند. یکی از بچه آهوها که خیلی زبر و رنگ و زیرک بود، میخواست خودش را جایی پنهان کند که کسی او را پیدا نکند. همینطور که میرفت ناگهان دوستانش را گم کرد. هر چه این طرف و آن طرف نگاه، کسی را ندید. ناچار به سوی باغی که از دور پیدا بود به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به باغ رسید. باغ بزرگی بود که درختان بزرگ چند هزار ساله دورش را گرفته بود. باغ به نظرش آشنا رسید.... -از متن کتاب-
نظرات کاربران درباره قصههای آن سالها