وقتی کارِ نگارش کتاب تمام شد و ناشر از من خواست برای آن مقدمه بنویسم، با خودم گفتم: «مینشینم و مقدمهای مناسب و درخور مینویسم.» اما هر کاری کردم قلم پیش نرفت. نمیدانستم چه باید بنویسم و دروازۀ ورود به ماجراهای این کتاب را چگونه شکل دهم. خیلی فکر کردم. زمانی که از رسیدن به جواب ناامید شده بودم، به واقعیتی بزرگ پی بردم. فهمیدم که زندگی بعضیها مثل آسمان است. گاهی به آن نگاه میکنی، ستارههایش را میشماری و با خود میگویی: «آسمان است دیگر! آن را میشناسم!» اما غافل از اینکه آن چه میبینی، آسمان نیست، پوستۀ نازکی است بر حجمی بینهایت و پُر از کهکشان. دریافتم اگر میخواهی آسمان را بشناسی، باید پرواز کنی، باید اوج بگیری، باید بروی و در بینهایتِ کهکشانها گم شوی.
-قسمتی از متن کتاب-