شِل آسکیلسِن در جایی مینویسد: «من همهٔ داستانهایم را با دست نوشتهام. فکرم در پیوند است با قلمی که میان انگشتانم میفشارم.
«سخن گفتن شکلی از شعلهور شدن است؛ اما کتابت برای من در سایه و در سیاهیِ کلمات خزیدن است. یعنی نوشتن جولان قلم است که جوهرِ جان را به سطح میآورد. دردهای آثارم حقیقی است، اما حوادث آن آفریده میشوند.»
«من کورم. پیش از کوری فردی آیندهنگر بودم. کسی که کور است، باید بیشتر از دیگران چیزهایی بنویسد که لازم است؛ زیرا نوشتن برای او پررنجتر از آن است که به هر چیز دیگر رخصت خودنمایی بدهد.»
«آدمی گاه نیازمند است که تنها باشد تا خود را فزونتر ازآنچه هست، فرو نکاهد. بله من آدمی بیحافظهام. این ویژگی برای یک نویسنده امتیاز بزرگی است. بیدلیل نیست که در عوض دارای یک ناخودآگاه توانا هستم. همینکه میل به نوشتن در من احساس بشود، فراموششدهها از عمق به سطح میآیند. من در تمام دوران نویسندگیام آنچه آفریدهام، ملغمهای از تجربهها و ناخودآگاهم بوده است. این ترکیب دست مرا باز میگذارد که در لحظهٔ نیازِ به نوشتن نگارههای ذهنم را دستچین کنم و از میان آنها پارههای دلخواهم را به هم پیوند بزنم. نوشتن برای من کاوش و پژوهشی است در ذهن. نخستین سطر، سطر بعدی را به یادم میآورد؛ و من نمیدانم داستان من در کجا به پایان میرسد. برای نویسندهٔ واقعی آذرخشی باید فرود بیاید و آسمان را دو پاره کند. نیمی از این کهکشان متعلق به تجربههای من است و نیمی ساختهٔ خیالم.»
«من در این اواخر نابینا شدهام، و این با تمام زیانهایش یک امتیاز بزرگ دارد؛ بسیاری چیزها را لازم نیست آدم ببیند.»