نگامی که در هوای بارانی شهر نیویورک برای نوشتن این چند سطر نشستم و دست به قلم بردم، به فکرِ برف نویی که تازه در هلسینکی باریده بود فرو رفتم، و به یاد داستانهایی افتادم که دربارهی زمستانهای سرد فنلاند زبانزدند. جایی که هر سال جادههای میانبُر و موقتی را در عرض دریاچههای شمالی، که با لایههای ضخیم یخ پوشیده شدهاند، درست میکنند. ماهها بعد هنگامی که یخ شروع به نازک شدن میکند، معمولاً کسی خطر میکند و دل به قمارِ عبور از روی دریاچه میسپارد. اما یخ فرو میشکند. میتوانم در تخیلم آخرین نگاه راننده را، از خلال ترکهایی که در اثر بالا زدن آب تیره، بر یخ سفید افتادهاند، با سَری که هنوز بیرون از آب در ماشینِ در حال غرق شدن است، تصور کنم.
برای اولینبار در زمان دیدار من از فنلاند، به مناسبت پنجمین گردهمایی آلوار آلتو در شهر ایواسکیولا در آگوست ۱۹۹۱ بود که یوهانی پالاسما و من شروع به در میان گذاشتن فکرها و نظراتمان دربارهی پدیدارشناسیِ معماری با یکدیگر کردیم.