من در آن نور اندک، پوشکین، لرد بایرون و شعرهای جان کیتس را میخواندم. چیزهایی درباره عشق تباه شده، بیاعتنایی و همچنین شیرینی مرگ آموختم. این افکار برایم آرامشبخش بود. مادرم برایم سیبزمینی، نان و فنجانی خون میآورد و لگن را از اتاق بیرون میبرد. زمانی عادت داشت موهایم را شانه بزند، قبل از اینکه مشت مشت بریزند. عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و گریه کند؛ ولی دیگر چنین کاری نمیکند. به جایش سعی میکند هرچه سریعتر از اتاقم بیر ون برود. به رغم تلاشی که برای پنهان کردنش دارد، و اضح است که از من نفرت دارد. احساس تاسف برای یک نفر، مدت کوتاهی دوام دارد و بعد احساس خواهید کرد رنج آنها نوعی ظلم در حق شماست.