روزی روزگاری توی یک مزرعهی بزرگ، حیوونهای مختلفی کنار هم زندگی میکردن.
یکی از اونها تودِلس، بوقلمون بالغی بود که اصلا ظاهرش رو دوست نداشت.
از نگاه اون، پاهای لاغر و تَکیدش مثل دوتا تیکه چوب خشک بودن و هیچ قدرتی نداشتن.
حتی یک خال مو هم روی سرش پیدا نمیشد.
پرهای قهوهای رنگش هم خیلی زشت به نظر میرسیدن.
اما بیشتر از همه، صدای گوبل گوبلِش بود که آزارش میداد.