نزدیکهای محرم بود. عطر و بوی محرم توی کوچه پسکوچههای شهر پیچیده بود. همهجا جوانها مشغول سیاهپوش کردن در و دیوار بودند. آنهایی هم که سنوسالی داشتند، از پایین به جوانهایی که بالای تیر برق و دیوار و داربست بودند، کمک میکردند. وقتی که همراه پدرم از خیابانها میگذشتیم، هوش و حواسم پی پرچمهای قشنگ و در و دیوار سیاهپوش شده محل بود. به خودم که میآمدم، پدرم میپرسید:
ـ رضا، چیه؟ محو تماشا شدی؟
من هم با خوشحالی میگفتم:
ـ آره بابا، دوباره محرم شد. من عاشق این پرچمهای محرمم.
پدرم دستی به سرم میکشید و سرم را میبوسید:
ـ آفرین پسرم! آفرین که اینقدر امام حسین را دوست داری.