اتاق کوچکی در طبقهی چهارم هتل به من دادند. اینجا میدانند که من جزو «همراهان ژنرال» هستم. شکی نیست که آنها توانستهاند خود را مورد توجه همگان قرار دهند. در اینجا همه گمان میکنند ژنرال یکی از اربابهای ثروتمند روسی است. پیشاز شام، سوای مأموریتهای دیگر، دو اسکناس هزارفرانکی به من داد بروم برایش خُرد کنم. اسکناسها را در دفتر هتل تبدیل به اسکناسهای کوچکتری کردم. حالا دستکم هشت روز ما را به چشم آدمهای میلیونر نگاه خواهند کرد. رفتم دنبال میشا و نادیا که ببرمشان گردش کنند: اما هنوز وسط پلهها نرسیده بودم که ژنرال احضارم کرد. فکر کرده بود بداند بچهها را برای گردش کجا میخواهم ببرم. این مرد بهطورحتم نمیتواند چشم به چشم من بدوزد، البته دلش میخواهد این کار را بکند؛ اما هربار من با چنان نگاه تندی با او رودررو میشوم، یعنی گستاخانه، که بهنظر میرسد اعتمادبهنفسش را ازدست میدهد.
در گفتاری قلنبهسلنبه، پر از جملههای معترضه که آخرسر بهطور کامل بهصورت حرفهایی دستوپا شکسته درآمد، به من فهماند که بچهها را برای گردش باید به پارک و هرچه دورتر از کازینو ببرم. آخرسر از کوره دررفت و با لحن خشنی افزود:
ــ وگرنه شاید آنها را به قمارخانه بکشانید. معذرت میخواهم؛ ولی میدانم که شما آن اندازه عقل توی کلهتان نیست که بتوانید جلو خودتان را بگیرید و به پای میز قمار جلب نشوید، درهرصورت اگرچه من سرپرست و مسئول شما نیستم، بههیچوجه هم نمیخواهم چنین نقشی را بهعهده بگیرم، دستکم این حق را دارم از شما بخواهم کاری نکنید که باعث آبروریزی من بشود، البته اگر اجازه داشته باشم چنین حرفی را بزنم...
بهآرامی جواب دادم: ولی شما میدانید که من آه در بساط ندارم. برای دستزدن به قمار آدم باید پول داشته باشد.
کلا موردعلاقه من نبود ولی چون از کتاب های معروف بود کامل خوندم
به نظر من مونولوگ ها طولانی
توضیحات بیش از حد طولانی
گفتگوها با لحن دوست نداشتنی
فکر میکنم ترجمه خیلی ضعیفی بود