خاطرات دوران دفاع مقدس آزاده سید محمد عقیلی در گرمای دلچسپ وطن در ۲۹ مرداد ۱۳۶۹ مثل آدمهای منگی که تازه از اسب پیاده میشوند گیجی مطبوعی را تجربه میکردم. من قادر به گفتگو با هجوم سیل آسای این همه جمعیت نبودم. بغض نشسته در گلو، کلامم را مخدوش میکرد. گویی جز قدردانی و تواضع و سوزی که بخاطر فقدان رهبر فقید انقلاب قلبم را میآزرد چیزی در چنته نداشتم. با حالتی شبیه خواب و بیداری به صف خودروهای پارک شده، گوسفندهایی که به پای من قربانی کرده بودند و اشک مادرهای منتظر چشم میدوختم. روی شانه مردم در اقیانوس جمعیت همین که چشمم به در قدیمی زنگزدهی منزل افتاد گریه امانم را برید. قلبم از این همه لطف و صفای مردم لبریز شده بود. من بدون ذرهای شهرت یا زیبایی؛ مانند یک مشت پوست و استخوان تنها بخاطر حدیث عشق و دلدادگی بر دوش مردم جابجا میشدم. هقهقکنان به خود نهیب زدم "سیدمحمد طوری زندگی کن که قدر محبت این مردم را بجا بیاری"