"مارکوس پسربچهی نوجوون قصهی ما هیچوقت جزو بچههای باحال و پرطرفدارِ مدرسه نبود.
دانشآموزهای کلاس همیشه رفتار بدی باهاش داشتن و لباسهای ارزونقیمت و کیفِ رنگ و رو رفتهی پسرِ بینوا رو مسخره میکردن.
توی یکی از روزها مثل همیشه بچههای قلدر مدرسه اون رو یک گوشهی حیاط گیر انداختن. جیم دانشآموزِ شر و تخس کلاسِ بغلی با صدای بلند فریاد زد."