این کتاب به نوعی شرح کلافگی و بیقراریهای راوی است که انگار نمیتواند راهی برای برآورده کردن خواستههایش پیدا کند.
خستهام....
از دیدن دوبارهی روزها و شبهای تکراری...از قدم زدن در کوچههای تاریک و خیابانهایی که بوی خون میدهند.روزگار درازیست که آرزوی دیدن و بوییدن بوی باران میکنم، دیدن دوبارهی رنگینکمان و غنچههایی که با شنیدن صدای باران از خود بی خود میشوند و خوشحال و خندان به آسمان خیره میشوند.
این روزها مردم هر غنچهای را له میکنند، توجهی به آسمان ندارند و با چشمانشان فقط خطوط جادهها و خیابانها را دنبال میکنند که مبادا راه را اشتباه رفته باشند.البته منظورشان از «اشتباه» تکرار نکردن راه دوستان و آشنایان و مردمی است که پشت نقاب به خوب بودن حالشان اصرار میکنند اما باور کنید همین پافشاری به خوب بودن حالشان را بدتر میکند. کمتر کسی است که این روزها بوی باران را بفهمد و از خندیدن صدای بچههای پارک لذت ببرد... همین دیروز کودکی را دیدم که با مادرش بلند بلند حرف میزد و از مادرش میخواست که با او بازی کند ولی مادر با تکرار کردن «کفشهام خراب میشه باشه واسه فردا» «مگه نمیفهمی!دیگه پارک نمیارمت» سعی میکرد بچه را آرام کند و در آخر موفق هم شد.
کثیف شدن کفشها مهمتر بود یا خندیدن و از حد و مرز خود ساخته غم خارج شدن؟فردا کی میرسد؟کودک چقدر منتظر بماند تا بالاخره یک روزی مادر دل به دریا بزند؟.....هیچکسی نمیتواند درست حدس بزند ولی تا آنجا که من میدانم هیچوقت فردا نمیرسد.
فردا را آدمهایی اختراع کردند که نمیخواستند شادی را در چهرهی دیگران ببینند و به آنها وعدهی روزی را دادند که هرگز نمیرسد تا همیشه در حسرت آرزوها و لحظههای نابی بمانند که میتوانستند آزادانه، بدون هیچ قید و بندی آن را داشته باشند و زنجیرهای زمان را بشکنند و ساعتی را از زندان خودساخته خود خارج شوند تا شاید آفتاب یا باران را خوب ببینند. برای همین خیلیها باران را نمیفهمند، برای فهمیدن باران باید ابتدا خوب دید و آن را لمس کرد، باید زیر باران قدم زد، سرمای لذت بخشش را با تمام وجود حس کرد...با گرفتن چتر هیچکسی باران را نمیفهمد.....