عروس بیداماد...
عروس بیداماد غرق در تور و پولک، جنونآمیز سر از پنجرهی ماشین بیرون میآورد و زن همراهش دست بر بوق، هلهله و شادی به راه میاندازد، در غوغای حرکت و پرتوافشانی چراغهای اضطراری پراید سیاه رنگی، که با گل و روبان مشکی تزیین شده است و نگاه سوار و پیادهی خیابان را، از همه سو به خود میخواند:
«هی آقا عروس خوشگل نمیخوای؟»
ناگهان از عالم رویا، رویاها از جنس مخملاند، به عالم کابوس، سنگفرش سخت خیابان پرتاب میشوی. نیش ترمز میزنی، و بیدلیل دنبال ماشینها راه میافتی، سر از مقصد عروس بیداماد در بیاوری. غوغای کف و دست، جیغ و بوق و سوتهای کرکننده، خیابان را اشغال میکند و نشان از حکایت غریبی است که امشب در خیابان میگذرد. حکایت عروس بیداماد، که برقآسا زمین را در نوردیده است و بر سقف آسمان نور افشانی میکند:
«عروس شاهانه، ایشالا مبارکش کن...»
نگاهی به ساعت مچی روی دستت میاندازی و در آینهی کوچک ماشین خودت را برانداز میکنی. زمان، مکان، نور، درخت، عروس بیداماد، همه چیز واقعیست و خارج از داستان جریان دارد.
کابوس هر لحظه بیشتر اوج میگیرد، و تعقیب کنندهها مثل فواره، تندتر میچرخند، به خیالشان زودتر به وصال عروس بیداماد برسند. غافل از این که دور سرخود میچرخند و به همان نقطهی شروع قبل باز میگردند.
پراید سیاه پوش حالا به قلب اتوبان کرج میزند و هر دم هیاهوی کرکنندهتری از خود بر جای میگذارد، آنگونه که پلیس و آمبولانس و آتش نشان هم به عروس بیداماد نمیرسند و ماشین افسارگسیخته از جادهی آسفالته خارج شده، بر پستی و بلندی جادهی تاریک و خاکی آبشار میلغزد.
جایی در امتداد جادهی تاریک و پیچ در پیچ گورستان آبشار. یکی از تعقیب کنندهها، محکم بر پدال ترمز ماشین میکوبد:
«عروسی در گورستان است!»