کلارا گفت: «یه کم دیگه اسلیوُویتز برام بریز.» و من هم مخالفتی نکردم. خیلی پیش نمیآمد که بطری نوشیدنیای با هم باز کنیم، و این بار بهانهای واقعی برای این کار داشتیم: آن روز حقالتألیف خوبی برای مقالهی طولانیای که در مورد بازبینی تاریخ هنر نوشته بودم، عایدم شده بود.
چاپ کردن آن مقاله، آنقدرها هم آسان نبود ـ چیزی که نوشته بودم، جدلی و بحثانگیز بود. به همین دلیل بود که ابتدا هنرهای بصری که سردبیرانش پیر و محتاط بودند، آن را رد کردند و در نهایت در گاهنامهای کماهمیتتر که سردبیرانش جوانتر و بیفکرتر بودند، چاپ شد.
پستچی پول را در کنار نامهای دیگر که بیاهمیت بود، برایم به دانشگاه آورد. آن روز صبح و در میان هیجان ناشی از این خوشحالی، نمیتوانستم آن را بخوانم؛ ولی حالا، در خانه و وقتی شب به نیمه رسیده و بطری تقریباً خالی شده بود، نامه را از روی میز برداشتم تا کمی با کلارا مشغول شویم...
-از متن کتاب-