ما هفت نفر در تقاطع جادهها ایستادیم و گردوغبار برخاسته از راه شرقی را نظاره کردیم. حتی تکچشم و گابلینِ سرکش از به پایان رسیدن زمان شوکه بودند. اسب اوتو شیهه میکشید. با یک دست سوراخهای بینی اسب را پوشاند و با دست دیگر گردنش را نوازش کرد تا ساکتش کند. زمانی برای تعمق بود؛ خط پایان احساسات یک عهد فرا رسیده بود. سپس دیگر گردوغباری نبود. آنها رفته بودند. پرندگان چهچهه زدند و ما بیحرکت سر جایمان ماندیم. دفترچه یادداشتی قدیمی از زینم بیرون کشیدم و در جاده نشستم. با دستی لرزان نوشتم: پایان فرا رسید. از یکدیگر جدا شدیم. سایلنت، عسل و برادران تورک راهی لردها شدند. گروهان سیاه دیگر وجود ندارد.
با این حال همچنان تاریخچهها را ادامه میدهم؛ شاید فقط به این دلیل که کنار گذاشتن عادتی بیست و پنج ساله بسیار سخت است. چه کسی میداند؟ شاید نزد کسی که قرار است این تاریخچهها را ببرم، مابقی نوشتهها هم جالب باشد. قلب از تپش ایستاده است، اما جسم همچنان تلوتلوخوران پیش میرود. گروهان در واقع مُرده است اما نامش همچنان باقی است.