خدایا گمشدهام کجاست؟
آهسته با خود زمزمه میکرد و افسرده و مبهوت به گوشهای خیره شده بود، و چنان در طیف خیال و تأسّف فرو رفته بود که منظرهاش برای هر بینندهای سوزناک و غمبار بود.
شگفت آنکه بهت زده اشکش خشک میشود و صدایش میگیرد، ولی او هر چه کوشش میکرد ناله و گریهاش را حبس کند نمیتوانست. از چهره اندوهگین و پیشانی گرفتهاش پیدا بود در دل او چه غم بزرگی موج میزند. هر لحظه که لبانش جمع میشود و آهسته چشمان خود را میبندد قطرههای زلالی که در چشمانش زندانی شده از گوشه چشمش بر روی صورت مینشیند و با گرمی اشگ کمی آرام میگیرد.
چند لحظه نگذشته باز همان خیالات و تاسّف و سپس اندوه و بغض!! اشکش را پاک کرد، چشمها را بهطرف بالا خیره کرد و از خدا کمک خواست و با گریه این کلمات را تکرار کرد: خدایا گمشدهام کجاست؟